خلاصه داستان:
میترا نا امید شده بود و نمی دانست چکار کند. به ناچار به ندا زنگ زد و گفت:
سلام ندا جون حالت چطوره؟
ندا گفت: خوبم، کجایی دختر؟ همه دوستان آمده اند، ما منتظرت هستیم.
میترا کمی مِن و مِن کرد و گفت: ندا جون، من از خدا میخوام که بیام ولی بابام خونه نیست. من هم ماشین ندارم، هرچی به آژانس سرکوچه زنگ می زنم، میگه ماشین نداریم.
ندا گفت اینکه غمی نداره الان برادرم کامبیز رو میفرستم دنبالت.
میترا گفت: وای نه! باعث زحمت برادرت میشه.
ندا گفت: نه بابا چه زحمتی، چند ساعتی با هم خوش هستیم، بعدش هم میگم تو رو برسونه خودنه….
میترا تشکر کرد. او از خدا میخواست که کسی دنبالش بیاید.
دوباره خودش را در آینه ورانداز کرد. او هنوز بیست سال بیشتر نداشت. در عنفوان جوانی، در بحبوحه کمال، در دورانی که بیشتر احساس عمل می کند تا عقل.
میترا منتظر ماند. حوالی ساعت 9 با صدای زنگ آیفون از جا بلند شد، گوشی را برداشت و گفت: بله بفرمائید؟ صدایی بسیار زیبا، رسا و مؤدب و نافذ از آن سوی گوشی پرسید:
– ببخشید، میترا خانم شما هستید؟
– بله خودم هستم.
– من کامبیز برادر ندا هستم. اگر ممکن است تشریف بیاورید تا شما را به میهمانی خواهرم ببرم.
– چشم، اجازه بفرمایید، الان می آیم….
ادامه داستان:
این اولین باری بود که مرغ دل میترا پر پر میزد. برای آخرین بار توی آئینه دستشویی به چهره اش نگریست، لپهایش گل انداخته بود و چشمانش برق میزد. شوق و شوری که به او دست داده بود برای خودش هم غیرقابل باور و غیر قابل تصور بود. میترا شتابان دوید و به سرعت خود را به در خانه رساند.
در را باز کرد و با دیدن کامبیز چنان یکه ای خورد که انگار که سیم برق به بدنش وصل کرده اند. کامبیز جوانی قد بلند، چهار شانه و ورزشکار بود. سیمائی گندم گون و چشمانی عسلی و نافذ داشت. شاید به زحمت 23 یا 24 ساله بود. کامبیز با ژستی آشکار و حرکتی تند، موهای صاف و براقش را کناری زد، دستش را جلو آورد و کمی خم شد، گفت:
سلام میترا خانم، من کامبیز هستم، مرا کامی صدا بزنید.
میترا هاج و واج او را نگاه میکرد. برای لحظاتی دست کامبیز در هوا خشک ماند.
سرانجام میترا به خود مسلط شد، به تندی با کامبیز دست داد و گفت:
سلام آقای کامبیز خان.
کامبیز خندید و گفت وای چقدر القاب بمن دادی! من نه کامبیز و نه خان هستم فقط کامی، کامی تنها کافیست. و دوباره خندید.
میترا صدای طپش قلبش را می شنید. گوشش وز وز می کرد و چشمانش سیاهی می رفت…. وای خدا چه دندانهای قشنگی داره!، وقتی میخنده کنار لبهاش گود می افته، این کیه دیگه چرا اینطوری شدم….؟!
کامی در ماشین را باز کرد و با تعارف به میترا گفت:
بفرمائید میترا جون سوار شوید.
میترا با خود گفت: میترا جون! چه زود خودمانی شده، چقدر خون گرمه.
او سوار شد. میترا عجله داشت هر چه زودتر ماشین حرکت کند، مبادا پدرش اون اطراف پیدا بشه. پدری که قیافه اش تابلو بود، پدر معتادی که حالا میترا از او گریزان و فراری بود. کامی به راه خود ادامه داد، میترا کنار دست کامی نشسته بود. کامی به آرامی دکمه استارت ضبط صوت را فشار داد. صدای موزیک، فضای ماشین را پر کرد.
اندک اندک، اندک جمع یاران می رسند.
کامی پرسید: میترا جون چه آهنگی از کدام خواننده دوست داری برایت بذارم؟
میترا زیر چشمی نگاهی به نیم رخ کامی انداخت و پس از مکث کوتاهی گفت: همین، همین که داره میخونه خوبه.
کامی گفت: عجب سلیقه ای داری دختر! من هم آهنگ های اصیل و سنتی را دوست دارم.
میترا در واقع معنای حرف او را نفهمید. او نمیدانست اصیل یعنی چی و سنتی یعنی چی ولی برای آنکه خودش را از تک و تا نیندازد گفت: آره پس از مرگ مامان، من همیشه آهنگهای اصیل گوش میدم، آخه اون خدا بیامرز هم به این جور موسیقی علاقمند بود.
کامی سکوت کرد و پس از لحظاتی گفت:
میترا جون متأسفم که با شنیدن این آهنگ، غم از دست دادن ماد رت را دوباره به یاد آوردی.
میترا گفت نه، نه عیبی نداره، من اصولاً موسیقی غمناک را دوست دارم.
بغضی پنهان گلوی میترا را فشار میداد. دلش میخواست داد بزند فریاد بزند و بگوید تو چه میدانی من چه می کشم، من کیستم، من چیستم، من نابودم، من فنا شده ام، بی پناهی دربدرم. دور از یار و یاران، نه پدری، نه مادری، نه غمگساری، چه میدانی غمهای درون من تا بکجاست…. ولی او همچنان ساکت ماند.
رعشه ای تمام بدنش را فرا گرفته بود. کامی کاست ضبط صوت را عوض کرد، این بار صدای شاد خواننده زنی که گویا دلدارش او را ترک گفته بود و حالا او به تلافی، عکسها و نامه هایش را پاره میکرد، بلند شد.
کم کم به خانه ندا نزدیک میشدند. کامی پرسید خوب میترا جون از خودت بگو چکار می کنی، دانشجویی یا کار می کنی؟
میترا گفت: نه، کار نمی کنم، تازه دیپلم گرفته ام ولی میخوام درسم را ادامه بدم و برم دانشگاه.
کامی گفت: خوبه، عالیه! حتماً میخوای خانم دکتر یا خانم مهندسی بشی.
میترا گفت: نه دلم میخواد وکیل بشم.
کامی گفت: پس، از حالا قول بده وکالت مرا مجانی قبول کنی.
میترا با صدای بلند خندید و گفت:
آفرین پسر زرنگ، اگه چهار تا مشتری مثل تو گیرم بیاد کارم زاره.
آنها سرگرم گفتگو بودند که در یک لحظه اتوبوسی در مقابل آنها ظاهر شد.
کامی ماهرانه فرمان را به چپ و راست چرخاند، ماشین صدایی کرد و خوشبختانه کامی از کنار اتوبوس رد شد، اما همین حرکت سبب شد میترا تعادلش را از دست بدهد و تنه اش بطرف چپ متمایل شده و روی کامی بیفتد.
کامی با لحنی جدی گفت: هی دختر، چکار می کنی، دارم له میشم، اتوبوس منو نکُشت حالا تو داری منو خفه می کنی!
میترا خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببخشید، بخدا دست خودم نبود. غافلگیر شدم. تماس دستها، گردن و سر و صورت میترا با کامی، شعله ای از عشق در وجودش افروخت.
کامی به درخانه ندا رسید و به آهستگی ماشین را در کنار خیابان، چند قدمی مانده به خانه پارک کرد و سپس رو به میترا کرد و گفت:
میترا جون، بهتره تو همینجا از ماشین پیاده بشی، ممکنه دوستای مشترک تو و ندا ما را با هم ببینند و این برای شخصیت خانوادگی تو خوب نباشه، زیرا از قدیم گفته اند در دروازه را میشه بست ولی دهن مردمو نمیشه بست!
میترا در دلش اندیشید؛ وای خدا چه مرد آقائیه! تا کجای قضیه را فکر میکنه، چقدر به فکر من و آبروی منه! لذا گفت: باشه چشم، من همینجا پیاده میشم.
کامبیز ادامه داد: تو اول برو خونه ما، پس از هفت هشت دقیقه، من هم میام. راستی شماره تلفنت را بمن بده، آخر شب هم هر ساعتی که خسته شدی، به طوری که دیگران نفهمند، بمن بگو، خودم میرسونمت خونه.
میترا تشکر کرد و شماره تلفنش را به کامی داد.
دختر جوان با شور و شوق زاید الوصفی از ماشین پیاده شد.
میترا داغ شده بود، صورتش گل انداخته بود. در چشمانش برق خاصی دیده میشد. لبخندی از سر رضایت بر لبانش نقش بسته بود. در واقع منگ بود، گیج بود، مثل آدمهای مست تلو تلو میخورد. راه نمیرفت داشت پرواز میکرد، روی ابرها پرواز میکرد. نسیم خنکی میوزید و به آرامی گیسوان پرپشتش را از زیر روسری توری که بسر داشت، نوازش میداد.
با دستش صورت گر گرفته اش را لمس کرد. سعی کرد دو سه نفس بلند کشیده و قدری هوا بخورد، شاید حالش بهتر شود، که عطر دل انگیز عشق همه فضای سینه اش را پر کند.
” ای عشق تو چه هستی و چه رازی در تو نهفته است؟! سالیان سال است که هر کس به زبانی تو را می ستاید و از تو حرفها میزنند ولی هنوز که هنوز است، هیچکس نتوانسته راز درون تو را کشف کند!
چه کسی می داند لحظه عاشق شدن کدام است؟ چه کسی می داند چرا عاشق می شویم؟ و چه کسی می تواند بگوید چرا عاشق این میشویم و نه آن؟! چه سِری در حلاوت و حرارت عشق نهفته است، که همه یخها را آب می کند. همه شادیها، همه خوشی ها، همه جسارت ها، سرکشی ها، عنادها و مبارزات، از سر عشق است. عشق نیروی جاودانه و حیات لایزال بزرگترین راز زندگی ما انسانهاست….”
میترا پرواز می کرد و نفهمید چگونه به خانه ندا رسید. لای در باز بود و احتیاجی به زنگ زدن نداشت.
او به آرامی به درون خانه خزید و برای لحظاتی چند، مبهوت زیبایی خانه شد. خانه بزرگ بود و باغی مشجر در پیش رو داشت.
میترا به آرامی از بین دو ردیف شمشادی که به ساختمان منتهی میشد گذشت، چند پله را بالا رفت، صدای موزیک تندی از درون ساختمان به گوش می رسید و همهمه خنده و صداهای گفت و شنود، تمام فضای سالن را پر کرده بود. هنوز هیچکس متوجه ورود او نشده بود. دو سه پله دیگر بالا رفت و از بالکن گذشت و دستگیره در ورودی را پیچاند ولی در بسته بود لذا زنگ زد.
دو سه بار زنگ زد تا بالاخره در باز شد.
ندا در آستانه در ظاهر شده گفت:
سلام میترا جون، دختر دلواپس شدم، دیر کردی! مگر کامی دنبالت نیامد؟
میترا با اشاره دست در حالی که انگشت بر لبانش می گذاشت گفت: هیس چر داد میزنی ؟
ندا گفت: مگه چی گفتم؟
میترا گفت: آره بابا اومد، ولی چند قدم پایین تر پیاده شد، حالا اونم میاد.
ندا میترا را به درون سالن برد و او را به یک یک دوستانش معرفی کرد.
خانه، بزرگ و اشرافی بود. سالن زیبا، مبلمان استیل گران قیمت و پرده های نفیس. کف اطاق با فرشهای زیبای فیروزه ای رنگ مزین بود. پرده های سرمه ای اطلس با مبل آبی گلدار، هارمونی قشنگی از رنگها درست کرده بود. میترا به دقت همه اطراف سالن را نگاه کرد. لوسترهای کریستال، تابلوهای نفیس، به به، چه خانه قشنگی!
میترا به ندا گفت: ندا جون واقعاً خانه زیبایی دارید و در دل گفت: خدایا اینا کجا هستند و من کجا! اگر این خونه است، پس اونکه ما درونش زندگی می کنیم اسمش چیه؟!
میترا روپوش و روسریش را به ندا داد و خود به جمع میهمانان پیوست.
دوباره صدای موزیک بلند شد. حدوداً شاید سی نفر میهمان دختر و پسر در سالن بودند. با ورود کامی به خانه، دوباره صدای سلام و خوش آمد گویی جوانان شنیده می شد. ندا گوشه ای ایستاده بود و بیشتر محو تماشا بود.
در گوشه ای از اطاق، بار زیبایی قرار داشت که رویش چندین شیشه مشروب به چشم میخورد، هر کس که مایل بود خودش به کنار بار میرفت وبرای خودش لیوانی بیشتر یا کمتر مشروب می ریخت. کامی به کنار بار رفت گیلاسی برداشت و یکی دو جرعه شراب درون آن ریخت سپس نزد میترا آمد و به آرامی گفت:
سلام میترا جون خوش می گذره!
میترا گفت: ای بد نیست، متشکرم و با تعجب به گیلاس شراب کامی نگاه کرد.
کامی گفت: چیه چرا اینجوری گیلاسو نگاه می کنی! میخوای برات بریزم؟
میترا گفت: نه، نه متشکرم من تا به حال شراب نخورده ام.
کامی گفت: ای بابا اینکه نگرانی نداره، بلکه باید هر کس از یک جایی شروع کنه و چه بهتر تو امشب از همین جا شروع کنی.
میترا گفت: نه، نه کامی خان، من اصلاً مشروب دوست ندارم.
کامی خندید و به آرامی دست میترا را در دست قوی و نیرومندش فشرد و گفت: ولی تو که امتحان نکرده ای که بدانی خوب یا بد است، پس چرا قضاوت میکنی؟
میترا گفت: ولی میدانم، همه جا خوانده ام و شنیده ام که مشروب چیز خوبی نیست.
کامی گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن! هر چیزی در دنیا یک بار امتحانش می ارزه. حالا من برات یک گیلاس کوچولو شراب میارم، تو هم کم کم و نم نم بخور تا بدانی خوب است یا نه!
دست میترا در دست کامی ذوب شده بود و خودش قدرت تفکر نداشت، لذا برده وار به دنبال کامی به راه افتاد!
کامیبزاو را به کنار بار برد، گیلاس زیبایی انتخاب کرد و کمی شراب درونش ریخت و به دست میترا داد.
در آخرین لحظه که میترا می خواست شراب را بنوشد، کامی به او گفت: هی دختر صبر کن. شراب رو اینطوری نمی خورن و گیلاس خود را به گیلاس میترا زد و گفت بسلامتی، تو هم بگو بسلامتی دوستیمون!
میترا حرفی نزد. کامی جرعه ای نوشید و به میترا که منتظر نگاهش میکرد گفت: بخور دیگه، منتظر چی هستی؟
میترا گیلاس را به لبانش نزدیک کرد و با زحمت زیاد جرعه ای از آن را خورد. به نظرش ماده ای گس و تلخ آمد، لذا گفت:
وای! این چیه دیگه چرا اینقدر تلخه؟!
کامی گفت: نه تلخ نیست تو عادت نداری! و دستش را دراز کرد و از روی میز تکه ای از شکلاتی که درون ظرف کریستالی بود را برداشت و آنرا به دهان میترا گذاشت و گفت:
خانم کوچولو، این شیرینی رو بخور که تلخی شراب از دهنت بیرون بره.
کم کم میترا داغ و داغ تر می شد و احساس خفقان می کرد.
نور چراغها کم رنگ شده بودند و فضا پر از عطرهای جور واجور بود.
میترا گفت: میشه با هم یه کمی بیرون بریم توی حیاط قدم بزنیم، احساس می کنم حالم خوب نیست، سرم گیج میره.
کامی گفت: آره نباید زیاده روی کنی، بخصوص که دفعه اولته.
میترا گفت: باشه و گیلاس را روی میز گذاشت.
هردو آهسته از در عقب ساختمان به حیاط پشت رفتند.
شب شده بود. چه شب قشنگ و دل انگیزی! ساکت روی پله های خروجی ساختمان نشستند. آسمان پر از ستاره بود. ستاره هایی که چشمک می زدند و ستاره هایی که ثابت و خیره به آن دو نگاه می کردند.
یک ردیف چنار بلند، انتهای ساختمان بود که حیاط پشتی را از دید همسایگان محفوظ می داشت. ماه هلالی بود و به آرامی از میان برگهای چنار سرک می کشید. نور نقره فام ماه، همه حیاط را پر کرده بود.
حساب زمان و مکان از دست میترا خارج شده بود. نمی دانست کجاست و چه ساعتی است. توی هواست یا روی زمین! فقط آرزو می کرد که ایکاش این لحظات هرگز تمام نشوند و به قدر تمام عمرش طولانی باشند.
صدای موزیک از دور بگوشش می رسید، انگار از پس قرون و اعصار می آید.
کامبیز از میترا پرسید: میترا تو دوست پسر نداری؟
– نه
– مگه میشه دختری به سن و سال تو بدون دوست باشه؟
– حالا که شده ، جدی گفتم، باور نمی کنی!
– خیالم راحت شد پس می تونم روی تو حساب کنم.
– چه حسابی؟
– چه حسابی؟.. دیگه معلومه، میخوام باهم دوست بشیم.
میترا حرفی نزد.
ادامه دارد………..