از قدیم گفتند: اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو…
با یکی از دوستام که تازه آشنا شده بودم، چندبار بهم گفته بود: یه سفر با هم بریم.
تا اینکه یه روز، بهم گفت: فردا می خوام برای انجام کاری برم شیراز، اگر میای، صبح میام دنبالت….
سر وعده اومد، در خونه مون، سوئیچ ماشینش رو دو دستی تعارف کرد و گفت: بفرما شما رانندگی کنید.
گفتم: ممنون، حالا خسته شدی، من می شینم.
رسیدیم عوارضی اتوبان، خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برای تو راه بگیریم.
دو تا دکه بود، گفت: بیا از اون یکی بخریم.
گفتم: این که نزدیکتره ؟!!!
گفت: چون اون کمی دورتر دکه زده، مشتری نداره، از اون بگیریم تا کسب اونم بگرده…
همانجا بهش گفتم: کاش دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.
گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
بین راه، یه مسافر فقیری دست بلند کرد.
اونو سوار کرد.
مسیرش کوتاه بود؛
پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.
گفتم: حداقل پول نمی دادی بهش، مجانی که سوارش کردی.
گفت: من این پنج تومانو می خواستم بندازم صدقه، خوب زودتر به دست مستحقش رسید.
رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز، یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت: 4 تا 5هزارتومن.
4 تا ازش خرید.
گفتم: رفیق زیاد نیست؟
گفت: میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده. بیا دوتاش برای تو، رفتی تهران بذار تو ماشین، خراب نمیشه .
جلوی شاهچراغ هم از یه بچه، یه کتاب دعا خرید.
در برگشتنی، از جلوی یه پیرمرد که دستگاه توزین وزن (ترازو) داشت، رد شدیم.
یه دفعه برگشت و گفت: میای خودمونو وزن کنیم؟
گفتم: من وزنمو می دونم چقدره.
گفت: باشه، منم می دونم. اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن، این پیرمرد، روزیش رو از کجا تامین بکنه؟!!!
گفتم: باشه، یه پولی بهش بده و بریم.
گفت: نه، غرورش می شکنه، می شه گدایی؛ اینجوری، میگه کاسبی کردم.
در طول سفر یادمه، اگه می خواستم در مورد یکی حرف بزنم، بحث رو عوض می کرد و می گفت: شاید اون شخص، راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو بکنیم…
سرتونو درد نیارم، کل سفر از این کارها زیاد انجام داد…
حساب کردم، کل خریداش به 100 هزارتومانم نرسید.
اما، کلی آدمو خوشحال کرد.
خیلی درس ها به من داد که بیش از صد هزار تومان می ارزید.
می دونین شغل رفیق من چه بود؟!!!
برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود، و یه مغازه کوچک داشت.
می دونین چه ماشینی داشت؟!!! پرایدِ 85
می دونین چن سالش بود؟!!!
34 سال…
می دونین من چه کاره بودم؟!!!
کارمند بانک بودم، باغ هم داشتم.
می دونین چه ماشینی داشتم؟
206 صندوق دار؛
کلک زدم و گفتم: خرابه، که اون ماشینش رو بیاره..
دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست:
دست هایی که کمک می کنن، مقدس تر از لب هایی هستن که دعا می کنن…. بنده ی مخلص خدا بودن، به عمل است و نه به ادعا کردن…
بعضی ها، بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن…
پاینده و پویا باشید.