خلاصه ای از قبل:
….هوشنگ گرچه معتاد بود، گرچه بازنده بود ولی هرچه بود، پدر بود. او نمی دانست چکار کند. آهسته در اطاق میترا را باز کرد و خودش را به او رساند و گفت: میترا دخترم، من نتوانستم به قولی که به مادرت دادم وفا کنم. می دانم برای تو پدر خوبی نبوده ام ولی می بینی که خودم هم روزگار خوشی ندارم. زندگیم تباه شد. به بلایی خانمان سوز گرفتار شده ام که شاید دیگر راه نجاتی نداشته باشم، ولی آرزویم سعادت و خوشبختی توست، به خدا پناه ببر، ایشالله همه چیز زندگیت درست می شه.
میترا معصومانه به چشمان پدرش نگاه می کرد و با خود می گفت: ولی پدر، اعتراف به گناه، گناه را رد نمی کند. تو مرا بدبخت کردی. تو می توانستی با سعی و کوشش، با تلاش و پشتکار، زندگیمان را بسازی. تو خودت را باختی و به دنبال آن، مرا هم بازنده کردی!
ولی میترا چیزی به پدرش نگفت. چه فایده ای داشت! چیزی بود که اتفاق افتاده و دیگرتمام شده بود…..
ادامه داستان:
….آن روز گذشت. کامبیز پریشان و افسرده شده بود. او حتی جرأتنداشت میترا را به خانواده اش معرفی کند. ساعتها در کوچه ها پرسه می زد. زیر باران راه می رفت و بی خبر از باد و طوفان، با درون خود در نبرد بود.
گاه با خود می اندیشید؛ “…میترا دختری پاک و نجیب است و با وجودی که مرا بسیار دوست دارد، خوددار است. او به هیچ وجه حاضر نشده روابطی غیر عادی بامن داشته باشد! این ارزنده است. گوهر عفت بی بهاست! مثل میترا کم پیدا می شود، پدرش معتاد است،آنها فقیرند، مادر ندارد، ولی بسیار فهمیده و پاک است! چه بسا اگر با دختر دیگری ازدواج کنم، دهها امتیاز داشته باشد، ولی صداقت و نجابت میترا را نداشته باشد. زندگی شرافتمندانه در کنار پدری معتاد و پاک ماندن هنر است،هنری که شاید همه نداشته باشند. پس این گوهر بی همتا را نباید از دست بدهم. او را به خانواده ام معرفی خواهم کرد و پشتیبان او خواهم شد! حتی به پدر و مادرم التماس می کنم تا او را بپذیرند. با او زندگی خواهم کرد. من هم او را دوست دارم و می دانم که با از دست دادن میترا، خوشبختی هم از زندگی من خواهد رفت….”
او ساعتها راه می رفت و با خود همین حرف ها را تکرار می کرد. و چون شب به خانه می رسید، با تفاوتی که در زندگی اش با میترا جود داشت، به این نتیجه می رسید که ازدواج با میترا محال است! او حتی شهامت حرف زدن راجع به این مسئله را نداشت.
دو سه روز گذشت. دو سه روزی که برای میترا و کامبیز بیشتر از قرنی بود!
میترا خانه نشین شده بود. از صبح تا شب و گاه از شب تا صبح چشمانش به در و گوشش به تلفن بود تا شاید کامبیز با او تماس بگیرد.
کامبیز هر روز صبح خیلی زود از خانه بیرون می زد. او تحمل ماندن در خانه را نداشت و شب دیر وقت مست و لایعقل به خانه برمی گشت. او آنقدر مشروب می خورد تا گیج شود، بلکه لحظاتی بتواند بخوابد!
کم کم روزها به هفته مبدل شدند و هفته ها آمدند و رفتند و میترا فهمید که کامبیز بی دل و جرأت تر از آنست که بتواند در مقابل خانواده اش بایستد. لذا باید او را فراموش می کرد.
رشته های عشق و الفتی که به جان آن دو بسته شده بود، یکی یکی از هم می گسست. گرچه گفتنش راحت است، ولی تنها کسانی که عاشق شده اند و به دلیل یا دلایلی نتوانسته اند به عشق خود برسند،حال زار دو دلدار، به خصوص میترا را می دانند.
سه ماه از آن روز گذشت. کامبیز به کمک مشروب و قرص و دکتر،خود را از غم عشق و فراق میترا رها کرد وبه دنبال کار خود رفت. او بیشتر به مغازه پدرش سر می زد. کامبیز با خود عهد کرد که هرگز ازدواج نکند. او گفت حالا که نمی توانم با میترا ازدواج کنم، با هیچکس دیگر هم ازدواج نخواهم کرد!
میترا غصه ها خورد، اشکها ریخت، ناله ها کرد و سرانجام تصمیم گرفت از روزگار و زمانه انتقام بگیرد. کاری عبث و نشدنی! خیالی خام و بچه گانه! زیرا انتقام از طبیعت، انتقام از خود است و انتقام از خود، بدبختی و فلاکت و نیستی به دنبال دارد….
او آواره کوچه ها شد. هر مجلس و محفلی که برپا می شد، میترا در آنجا حاضر بود. شبها از این خانه به آن خانه می رفت، مشروب میخورد، سیگار می کشید و گاهی به دوستانش در راه اندازی میهمانی کمک می کرد و مزدی می گرفت. هیچ چیز دیگری درزندگیش وجود نداشت. هیچ امیدی نبود. یک سال گذشت. سالی پر از تلاطم برای میترا.
او سعی کرد دریچه قلبش را به روی عشق هر مردی ببندد ولی در هزار لای آن، هنوز عشق نخستین، جایگاهی ابدی داشت!
میترا در گیر و دار این رفت و آمدها و در منزل یکی از دوستانش با “توفیق” آشنا شد.
توفیق، مردی زن طلاق داده، عامی و حدوداً پانزده سالی از میترا بزرگتر بود. نه زیبا و نه جذاب. قدی کوتاه، شکمی برجسته و سری کم مو داشت. تنها چیز جالبی که در چهره اش بود، چشمانی ریز و نافذش بود. ولی هوشی سرشار داشت. هیچکس به درستی نمیدانست کسب و کارش چیست. ولی زرنگ بود. هر روز یک لباس می پوشید و با یک ماشین به این پارتی و آن میهمانی می رفت. می گفتند دوبار ازدواج کرده و هر دو زن را طلاق داده و بچه ای هم ندارد.
توفیق با میترا آشنا شد. و خیلی زود آن دو با هم صمیمی شدند. در اکثر میهمانی ها با هم بودند و آخر شبها، توفیق میترا را به خانه می رساند. هرگز بین آنها حرفی از عشق و دلدادگی نبود.
توفیق مردی بذله گو و شوخ طبع بود و بیشتر با جوکهایش میترا را می خندانید.
یک روز بعدازظهر میترا در خانه ماند. سرش درد می کرد. حوصله هیچ کاری را نداشت. دلش گرفته بود. دوست داشت بخوابد ولی خوابش نمی برد. می خواست بیرون برود، ولی قدمهایش یاری نمیکرد. خودش هم نمی دانست چرا خسته است، فقط حال و حوصله هیچ کاری را نداشت. سرشب بود که توفیق به او زنگ زد و گفت:- سلام خانم خانوما، ببینم توی خونه مانده ای!- ول کن توفیق، شوخی نکن، هیچ حال و حوصله ندارم.- چی شده خانمی! بگو اگه بدخواه مدخواه داری، خودم می کشمش!
میترا خندید و گفت:- نه بابا حوصله ندارم.- یعنی می خواهی تک و تنها توی خونه بمونی؟- آره دلم گرفته.- اگه تنها بمونی، بدتر می شه! من میام دنبالت. لباستو بپوش،حاضر باش با هم بریم یه دوری بزنیم، حالت جا بیاد. مطمئنمبهتر میشی.- نه به خدا توفیق، دست از سرم بردار. امشب میخوام تو خونهبمونم.- که چی بشه؟!- هیچی که علف زیر پام سبز بشه!- ولی من کاری ندارم، بپوش که آمدم.
میترا به ناچار پذیرفت. بلند شد دوشی گرفت، لباس پوشید و منتظر آمدن توفیق شد.
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ آیفون بلند شد. میترا در را باز کرد و توفیق به داخل خانه آمد. نگاهی سرسری به دور و برش انداخت و گفت:- زود باش بپوش بریم بیرون.
توفیق با همان نگاه اول، سر از زندگی فلاکت بار میترا در آورد.
آن دو با هم به رستورانی رفتند. توفیق گفت:- خوب میترا حرف بزن، از خودت بگو، صحبت کن، حرف زدن، دل آدم رو سبک می کنه.
میترا بی پروا و خونسرد گفت:- چی بگم توفیق؟ تو که خودت وضعیت زندگی منو دیدی! بدون مادر، با پدری معتاد، خانه اجاره ای، درس نخوانده، اینه دیگه…چی بگم؟- چرا ازدواج نمی کنی؟- ای بابا! کی حاضر می شه یک دختر علاف و بی پدر و مادری مثل منو که توی هفت طبقه آسمون یک ستاره نداره، بگیره؟- کم لطفی می کنی. من، من حاضرم تا زنده ام نوکریتو بکنم!
میترا از این حرف فوفیق خنده اش گرفت و توفیق گفت:- چیه؟ چی خنده داره! نکنه به ریخت و قیافه من می خندی؟- نه بابا، به زندگی درب و داغون خودم می خندم.
توفیق ادامه داد:- من دوبار ازدواج کردم. زن اولم دختر دایی خودم بود که به خاطر رابطه فامیلی با هم ازدواج کردیم و پس از سه سال که دایی ام به رحمت خدا رفت، منم دختر شو طلاق دادم، چون اصلاً از هم متنفر بودیم! زن دومم هم عروسک فرنگی بود. از اون زنهای ماتیکی، میدونی یعنی چی؟!- آره بابا….- آفرین، قربون دختر چیزفهم.
توفیق با همان لحن عامیانه ادامه داد:- من سواد زیادی ندارم، ولی خوب میدونم که تو دختر خوب و زرنگی هستی. همین الان بهت می گم که من عشق و عاشقی سرم نمیشه، یعنی اصلاً بلد نیستم. راستِ کار من نیست! ولی حاضرم باهات عروسی کنم و اگر خدا بخواد، زندگی راحتی برات درست می کنم. حالا چی میگی؟
میترا به فکر فرو رفت. گنجشک کوچک دلش هنوز به هوای دیدار کامبیز پر پر می زد. از طرفی دیگر با وضعیتی که داشت، اگر پدرش می مرد، صاحبخانه او را از آن خانه بیرون می نداخت. تازه هر آن ممکن بود دیر یا زود پدرش دستگیر شود و آنوقت تازه آن روی سکه پیدا میشد… او با خود اندیشید؛ ازدواج با کامبیز محاله، پس لااقل اینو از دست ندم. چه کسی حاضره با منِ در بدر ازدواج کنه؟ چه بسا هرگز دیگه کسی پیدا نشه!
میترا گفت: باشه قبول می کنم، فقط دو سه روزی به من فرصت بده تا بابا مو راضی کنم، بعد خودم میگم کی بیایی خواستگاری من.
دو سه روز زمان خوبی بود تا میترا مسئله را سبک سنگین کند. میترا با خود می اندیشید؛ تا کی می توانم آواره و در بدر این خانه و آن خانه باشم؟ توفیق از من حمایت میکنه، برام خونه میخره یا اجاره میکنه، شاید هم خدا خواست و صاحب بچه ای شدم…. با این افکار و آرزوها بود که میترا با پدرش حرف زد و پدر حرفی برای گفتن یا شنیدن نداشت.
دو روز بعد میترا به توفیق زنگ زد و گفت فردا عصر بیا خواستگاری.. و توفیق هم پذیرفت.
آنروز توفیق به خواستگاری میترا رفت. زنگ در زده شد. دلی در سینه میترا نبود که بلرزد، قلبی نبود که بتپد، رنگی به رخساره نمانده بود که چهره اش را گلگون سازد! برای میترا زندگی بی تفاوت بود.
او به استقبال توفیق، مردی که در آینده ای نه چندان دور شوهرش می شد رفت و در را گشود.
توفیق که می دانست مخالفتی در این ازدواج نخواهد شد، از پیش، گل و شیرینی خریداری کرده بود. آنشب خواستگاری توفیق از میترا بسیار معمولی و بی سر و صدا تمام شد. شرایط بخصوصی در کار نبود. پدر میترا براحتی موافقت کرد و قرار شد پنجشنبه آینده، آن سه نفر به محضر بروند و میترا رسماً به عقد توفیق در بیاید و بنا به خواسته میترا، جشنی هم در کار نبود. در واقع میترا فقط میخواست از خانه پدرش بگریزد ، فرار کند، حالا بکجا! دیگر برایش فرقی نداشت.
توفیق مرد آرام و مرموزی بود. در آمد خوبی داشت. خانه ای نسبتاً بزرگ در یکی از محلات خوب شهر برای میترا اجاره کرد و هر آنچه لوازم برای زندگی لازم بود، با گشاده دستی خریداری کرد.
گرچه میترا عشق گذشته را فراموش نکرده بود ولی سعی داشت به زندگی جدید خو بگیرد، عادت کند و تلاش می کرد برای شوهرش زنی خوب، خانه دار، با سلیقه و وفادار باشد.
توفیق اکثراً روزها در خانه نبود و گاه در ماه، چند روزی به مسافرت می رفت. مسافرتهایی که هرگز راجع به آن با میترا صحبت نمی کرد و اگر بحثی هم می شد، توفیق میگفت یک مسافرت کاری پیش آمده، و همین و بس.
میترا سئوالی نمی کرد. حرفی برای زدن نداشت. زندگی را به همین سان یکنواخت، عادی و معمولی پذیرفته بود.
گاه در تنهایی و خلوت با خود و در سکوت، با یاد و خاطره کامران سپری می کرد. در خیالش با او صحبت می کرد. حرفها داشت که از او بپرسد و به او بگوید. بپرسد که گناه من چه بود؟ چرا مرا ترک کردی؟ اگر پدرم معتاد است، اگر خانواده درست و حسابی ندارم، اگر مادرم به سرای باقی شتافته، گناه من چیست؟ خطای من کجاست؟ من پاک بودم، نجیب بودم و می خواستم برای تو زنی نمونه و شایسته باشم….
گاه خود را محق می دانست و به حال خودش گریه می کرد و گاه به کامبیز حق می داد. با خود می گفت او هم بی گناه است، او هم تقصیری ندارد، چه بهتر که این ازدواج سر نگرفت زیرا اگر هم اتفاق می افتاد، دو وصله نا جور بود، دو بافت مختلف و دو رنگ متضاد هرگز با هم جور نمی شوند. به زودی او هم خسته می شد. سرزنش ها، ملامت ها و زخم زبان های اطرافیان تمامی نداشت. زندگی با زجر و تحقیر چه فایده داشت؟! نه، نه همان بهتر که او به راه خود رفت و مرا تنها گذاشت….
او می اندیشید، فکر می کرد و فکر می کرد، ولی هرگز راه به جایی نمی برد. سرنوشت همین بود، غیر قابل تغییر، هر آنچه که باید می شد، شده بود. کسی مقصر نبود، راه همین بود.
ولی میترا در قلبش، و در هزارلای بطنش، هنوز عشق کامران لانه داشت. عشق ابدی، جاودان و ماندگار، یادی که هرگز فراموش نمی شد. غمی خوش آیند و دلپذیر که دلش نمی آمد آن را از خود دور کند. او به آن غم خود کرده بود. عادت کرده بود. جزئی از وجود او شده بود. آن عشق مثل طفلی که درون رحم مادر است، در قلبش جای داشت.
او با توفیق زندگی می کرد. در حالی که قلبش به کامران تعلق داشت.
هرگز زندگی این چنین دیده اید؟ هرگز دوگانگی قلب و روح را تصور کرده اید؟ آیا تاکنون طعم غمی کم رنگ ولی جاودانه و دائمی را چشیده اید؟ گزیدن لب برای سکوت و پنهان ماندن راز درون را به خاطر دارید؟ آری میترا این چنین بود. با این وجود، او سعی فراوان داشت که زندگی را بپذیرد و از راز درون خود، با هیچکس حرفی نمی زد.
میترا به ندرت به دیدار پدرش می رفت. گاه با آژانس و گاهی هم توفیق او را به منزل پدرش می رساند.
یک روز یا یک نهار را با او می ماند. پدرش سخت خمیده شده بود. حداقل روزی دوبار تریاک می کشید و همیشه دعا می کرد که دخترش خوشبخت باشد!
میترا سعی داشت حداقل آرامش زندگی پدر را از او نگیرد و همیشه می گفت از زندگیم راضیم و حرفی ندارم.
و به همین ترتیب، ششمین ماه از زندگی مشترک میترا گذشت که باردار شد.
ادامه دارد………….