یکشنبه آینده بیستم ماه جون، روز پدر است.
با وجودی که پدر یکی از ستون های اصلی و محکم خانواده است اما ستونی است خاموش و بی ادعا.
من، هر وقت مطلب زیر را در مورد پدر بازخوانی می کنم، احساس عجیبی به من دست میدهد. شاید شما هم مانند من، با این نوشته احساس همزاد پنداری کنید و جایگاه واقعی پدر را بیشتر حس کنید.
تقدیم به همه پدران زحمتکش که بی ادعا، جان خودشان را فدای خانواده شان می کنند:
بابا، پول می خوام.
بابا، لباس می خوام.
بابا، کتاب می خوام.
بابا، موتور می خوام.
بابا، ماشین می خوام.
بابا، می خوام برم مسافرت، پول بده.
بابا، پول برای شهریه دانشگاه می خوام.
بابا،…
بابا،…
ولی، من یک بار هم بهش نگفتم: بابا از اینکه پیشم هستی، خیلی خوشحالم.
بابا، در کنار تو بودن برای من، یه دنیاست.
من، از نداشته هایم و چیزهایی که دلم می خواست داشته باشم، همیشه خدا، به جانش نق میزدم. ولی هیچ وقت ازش نپرسیدم: راستی بابا، آیا شما هم چیزی از من می خوای؟
بچه که بودیم، هر وقت از من می پرسیدند: باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو؟
می گفتیم: هر دو شونو.
اما آنها اصرار میکردند و میگفتند: تو یکی را بیشتر دوست داری، بگو اون یکی کیه؟
ما هم با شرم و خجالت، زیر لبی می گفتیم: مامان رو.
در همان لحظه، بیچاره پدر، لبخند تلخی میزد و شاید هم جلوی همه، خجالت می کشید.
اما حالا می فهمم که پدر، چقدر زحمت می کشید و خسته می شد تا زن و بچهاش، زندگی راحت و خوبی داشته باشند.
***
پسری، پدرش را برای شام به رستوران برده بود. پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود، غذایش را نمی توانست درست بخورد و آن را بر روی لباسش می ریخت. تمامی مشتریان حاضر در رستوران با نگاه بد و رقت انگیزی، پیرمرد می نگریستند.
پسر هم ساکت بود و به آرامی غذا را به دهان پدرش می گذاشت.
پس از اینکه غذای پدر تمام شد، پسر به آرامی، پدر را به دستشویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینکش را تمیز و تنظیم کرد و سپس باهم از دستشویی بیرون آمدند.
باز، همه نگاه های ترحم آمیز افراد حاضر در رستوران، متوجه آن دو نفر بود و همه با حقارت به هر دوی آنها می نگاه می کردند.
پسر، بی اعتنا به آنها، پول غذا را پرداخت و با پدرش، به طرف در خروجی رفتند.
در این هنگام، پیرمرد دیگری از جمع حاضرین از جایش بلند شد و صدا زد: پسرجان، آیا فکر نمیکنی چیزی جاگذاشته باشی؟
پسر، برگشت و پاسخ داد: خیر، جناب. فکر نمی کنم که چیزی جا گذاشته باشم!
پیرمرد گفت: ولی پسرم اشتباه می کنی، تو یک چیز مهمی را جا گذاشتی!
پسر، با تعجب پرسید: چه چیزی را؟
پیرمرد گفت: تو درس بزرگی برای تمامی پسران حاضر در این رستوران و همچنین امیدی هم در دل همه پدرانی که اینجا هستند، باقی گذاشتی. آفرین بر تو.
ناگهان، سکوت سنگینی بر تمامی رستوران حاکم شد.
***
کاش آیه ای به نام پدر بود که اینگونه آغاز میشد:
قسم بر پینه دستانت که بوی نان می دهد و قسم بر چشمان همیشه نگرانت …
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه کوه را لرزاند.
و قسم بر غربتت، وقتی که هیچ بهشتی زیر پایت نیست.
زنده باد، همه پدرانِ در بندِ زندگی. و شاد باد، روح تمام پدران عزیزِ سفر کرده.
روز پدر مبارک باد.
پاینده و پویا باشید