در دوران نوجوانی، در شهری که زندگی می کردیم، عشق به زندگی، با تمام اندازه های واقعی اش در همه جا حضور داشت و شور زندگی، در تمام کوچه و پس کوچه های شهر، جاری بود و دوستی ها، همچنان با صداقت و راستی در همه جا موج میزد.
در آن زمان یکی از دوستان، از دیگران در دوستی متفاوت بود و ما نسبت به هم، آنقدر از نظر روحی و روانی نزدیک بودیم که از همان دوران نوجوانی، همدیگر را “داداش” صدا می زدیم. ما به خانه همدیگر می رفتیم و پدر و مادر “داداش اصغر” را به زبان خودش، آقاجان و ننه صدا میکردم و او هم پدر و مادر مرا، بابا و مامان صدا می کرد.
بزرگ تر که شدیم، به داداش اصغر، یکی از دختران خوب محله را برای ازدواج، پیشنهاد دادم که بعدها عروسی شان، یکی از بهترین خاطرات خوش زندگی من شد. من، فرزندان او را مثل فرزندان خودم، دوست داشتم و آنها من “عمو اسد” شان را صمیمانه دوست داشتند.
پس از پایان دوره سربازی، من در تهران ماندگار شدم و خانواده “داداش اصغر” همچنان در مازندران به زندگی خود ادامه می دادند.
من، هر سال به قائمشهر (شاهی) به دیدنشان میرفتم و گاهی نیز او برای دیدن من، به تهران می آمد.
یک بار، وقتی او به تهران آمد، نیاز به کفش طبی داشت. با هم سوار اتومبیل شدیم و به طرف مرکز شهر روان شدیم. او در راه ساکت نشسته بود و تا حدودی زیادی هم توی فکر بود. سعی کردم با گفتن حرف های خنده دار و چند جوک، او را سر حال بیاورم و بخندانم. اما او فقط برای این که نشان دهد که تلاش من برای خنداندن او بی ثمر نبوده، لبخندهای ضعیفی میزد.
کفش طبی را خریدیم و آن روز هم گذشت.
چند ماه بعد، من برای دیدن داداش اصغر و خانواده اش به مازندران رفتم. از دیدن من، تمام خانواده “داداش اصغر” خوشحال شدند. ولی در یک لحظه، متوجه شدم که در جمع آنها، دختر کوچکشان “سمیه” حضور ندارد. وقتی سراغ سمیه را گرفتم، دیدم که در چشمانشان غم عمیقی موج میزند. یکی از بچه ها گفت: عموجان، “سمیه” فوت کرد.
گفتم: کی فوت کرد؟
داداش اصغر با تأثر گفت: چند ماهی می شود. همان موقع که به تهران آمدم، سمیه تازه فوت کرده بود.
با تعجب پرسیدم: پس چرا همان موقع به من نگفتی؟
گفت: نمی خواستم ناراحت بشوی.
از آن روز، بیش از سی و پنج سال می گذرد و من، هر وقت به یاد آن داستان می افتم و یا آن را در جایی بازگو می کنم، احساساتی می شوم و اشک به چشمانم می آید. دوستی تا این اندازه، بیش از تحمل و توان من بود. چطور ممکن است یک دوست، برای این که آرامش دوستش را به هم نزند و ناراحتش نکند، حاضر می شود غم از دست دادن فرزندش را پنهان نگه دارد تا مبادا دوستش، غمگین و افسرده شود؟ آنهم درست زمانی که خود او، نیاز به آرامش و دلداری داشت!
عشق و دوستی ها، ارزشی دارند به اندازه روح بزرگ آدمی و تمام جهان هستی.
عشق و دوستی، روح و جان را تغذیه میکند و تا اوج آسمان ها هم گستردگی دارد.
مهر و دوستی یک انسان، نه تنها در قلبش می نشیند بلکه تمام ذرات وجودش نیز از آن عشق و دوستی پر می شود و زندگی اش، سرشار از عشق و معنویت می شود.
دوستی ها را ارج بگذاریم.
جمله “دوستت دارم” را همین امروز به یکدیگر بگوییم، چون فردا ممکن است خیلی دیر باشد.
بیائیم منتظر روز عشق و دوستی نباشیم و هر روز را “روز عشق و دوستی” بنامیم و با یاد دوست، روزمان را آغاز کنیم.
پاینده و پویا باشید