هرگاه که به جایگاه و مقام خداگونه مادر می اندیشم، براستی نمی دانم که چه بگویم و یا چه بنویسم!
ناخودآگاه، همه واژه ها در برابر وصف مقام و عظمت مادر، کوچک و حقیر می شوند.
یکشنبه ۱۴ ماه می، روز مادر است. خوش به حال کسانی که سایه مادر هنوز بر سرشان است و می توانند دست های مهربان آنها را ببوسند.
در این روز، کسانی همچون من که روزگار قَدّار، مادرشان را از آنها گرفته است، فقط میتوانند خاطره شیرین با مادر بودن را در ذهن خود یادآور شوند و دیگر آن دسترسی را ندارند که دستان مهرآمیز آنها را ببوسند.
واقعاً نمی دانم که در مقام مادر، از چه جملاتی استفاده کنم که گویا و رسای عظمت و بزرگی او باشد، به همین جهت، بار دیگر از دو داستان زیر، یاری می گیرم تا شاید کمی از آنچه که دلم می خواهد در باره مقام مادر بگویم را بیان کند:
صورتحساب
پسر بچه ای، یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود:
صورتحساب شما
کوتاه کردن چمن باغچه، 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم، 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم، 3.000 تومان
بیرون بردن زباله ها، 2000 تومان
جمع بدهی شما به من:12.000 تومان .
مادر، نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد و سپس، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و آنگاه، قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ.
بابت تمام شب هائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ.
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ .
بابت غذا، نظافت و اسباب بازی هایت، هیچ.
و اگر شما اینها را جمع بزنی، خواهی دید که همه هزینه عشق واقعی من به تو، هیچ شده است.
وقتی پسرک، آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت:
– مامان … دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل، پرداخت شده است.
نباید با گذشت زمان، خوبی ها و زحمات دیگران به ویژه مادران و پدران را فراموش کرد.
بعضی وقت ها نیاز است که به این موارد، بیشتر فکر کنیم …
فرشته
کودکی که آماده متولد شدن بود، از خدا پرسید:
– میگویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی، چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:
– در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او، از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک، هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه، پس گفت:
– اما من بر روی زمین چه کار می توانم بکنم و با چه کسی بازی خواهم کرد؟
خداوند لبخند زد و گفت:
– فرشته تو، برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد و تو، عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:
– من چگونه میتوانم بفهمم مردم زمین چه میگویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند، او را نوازش کرد و گفت:
– فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری، به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:
– وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خداوند، برای این سوال هم پاسخی داشت:
– فرشتهات، دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید:
– اگر در زمین، انسانهای بدی باشند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
– فرشتهات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
در آن هنگام، بهشت آرام بود؛ اما صداهایی از زمین شنیده میشد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی، یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
– خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگو..
خداوند، شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
– نام فرشتهات مهم نیست، تو میتوانی او را « مادر » صدا کنی.
مادر، روزت مبارک
پاینده و پویا باشید.