بسیاری از ما، اکثرا بر اساس ظاهر آدم ها، قضاوت می کنیم. اگر کسی را اخمو ببینیم، ناخودآگاه او را آدمی خشک و عصبی می بینیم که نمی توان با او به راحتی ارتباط برقرار و صحبت کرد.
گاهی هم اعمال و رفتار کسانی را مورد قضاوت قرار می دهیم بی آنکه شناخت و پیش زمینه ای از او داشته باشیم.
به عنوان مثال، ما نمی دانیم که مسئول یک مجموعه یا یک تشکیلات اداری، چه روز سختی را گذرانده است و چه مشکلاتی در زمینه های مختلف برایش پیش آمده است که با بی حوصلگی جواب اشخاص را می دهد. هر یک از آدم ها، برای خودشان، مشکلات خاصی دارند که ممکن است همزمان با بروز آن مشکلات، ما هم با او برخورد کنیم و نیاز به کمک او داشته باشیم که باز ممکن است که با بی اعتنایی و سهل انگار بودن او روبرو شویم. در چنین مواقعی، صبوری و ادب حکم می کند تا از پیش، داوری و قضاوت نکنیم و سعی کنیم در عین شکیبایی و ادب و تواضع، با او رفتار کنیم که معمولا عکس العمل های آن اشخاص، گرایش به نرمی و در نهایت به همکاری و مهربانی منجر می شود. بعضی ها که صبر و تحمل کمتری دارند، ممکن است با تندی با طرف مقابل صحبت کنند که در نتیجه، تنشی به وجود می آید که هر دو طرف، بازنده خواهند بود.
برای خود من نیز پیش آمده است که بارها عمیقا در فکر بودم و افکار پراکنده ای داشتم. اتفاقاً در همان زمان هم، کسی نسبت به من، لطف داشته و سلام کرده، ولی متأسفانه من غرق در افکار خود، متوجه محبت او نشدم و جواب سلام او را ندادم و در نتیجه، ناخواسته او را از خود رنجانده ام. بعدها که آن شخص محترم، مورد مزبور را به من گوشزد کرد، از او صادقانه معذرت خواستم و دلیل عدم توجه ام را به او گفتم.
گاهی پیش می آید که نگاه می کنیم، ولی نمی بینیم. گوش می کنیم، ولی نمی شنویم. به راستی نباید در کارها، قصاوت عجولانه کرد، چون واقعا ممکن است که داستانی، پیش زمینه قضیه باشد که ما از آن بی خبریم.
نمره ده نقاشی
پسر کوچولوئی، از مدرسه به خانه آمد و دفتر نقاشی اش را به گوشه ای پرت کرد و بعد هم پرید بغل مادرش و زد زیر گریه! مادر، با نوازش، آرامش کرد و خواست که برود و لباسش را عوض کند. سپس، دفتر نقاشی را برداشت و ورق زد. نمره نقاشی پسرش، ده شده بود! پسرک، در دفتر نقاشی اش، مادرش را کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای تو پر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور آن، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: بیشتر دقت کن!
فردای آن روز، مادر، سری به مدرسه زد و از مدیر پرسید: میتوانم معلم نقاشی پسرم را ببینم؟
مدیر هم با لبخند گفت: بله، لطفا منتظر باشید.
معلم جوان نقاشی، وقتی وارد دفتر شد، خشکش زد! چون او متوجه شد که مادر آن پسر، یک چشم بیشتر نداشت! معلم، با صدائی لرزان گفت: ببخشید، من نمیدانستم…، شرمندهام.
مادر، دستش رو به گرمی فشرد و لبخندی زد و رفت.
آن روز، وقتی پسر کوچولو از مدرسه به خانه آمد، با شادی دفترش رو به مادرش نشان داد و گفت: معلم امروز، نمرهام را 20 کرد! زیرش هم نوشته: پسرم، من اشتباهی، یک دندانه 10 را کم گذاشته بودم!
بیائیم اینقدر ساده، به دیگران نمرههای پائین و منفی ندهیم و دلی را با قضاوت غلط و عجولانه خود، نشکنیم.