باب چهارم، در فواید خاموشی
حکایت نهم:
برای خرید خانه ای مردد بودم. جهودی گفت: من از کدخدایان این محله هستم. وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایه منی!
خانهای را که چون تو همسایه است
دَه دِرَم سیمِ بَد عَیار اَرزَد
لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگِ تو، هزار ارزد
حکایت دهم:
یکی از شعرا، پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. امیر فرمود تا جامه از او بر کَنَند و از ده به درش کنند.
شاعر مسکین، برهنه در سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، زمین یخ زده بود. عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند که سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید و گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه.
شاعر گفت: جامهٔ خود میخواهم اگر انعام فرمایی.
امیدوار بُوَد آدمى، به خِیرِ کَسان
مَرا به خیر تو امید نیست، شَر مَرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه اش را پس داد و قبای پوستینی بر آن مزید کرد و دِرَمی چند بدادش.
حکایت یازدهم:
ستاره شناسی، به خانه درآمد. مرد بيگانه ای را ديد که با زن او بهم نشسته بود. دشنام و ناسزا گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برين واقف بود گفت:
تو بَر اوجِ فَلَک چه دانی چيست
که ندانی که در سَرايت کيست
حکایت دوازدهم:
خطیبی بد آواز، خود را خوش آواز می پنداشت. چنان که گوئی، صدای ناخوش کلاغ در آهنگ آواز اوست. یا آیۀ “همانا که ناهنجارترین آوازها، آواز خران است” در شأن او نازل شده.
مردم قریه، از صدای او در رنج بودند. اما به علت جاه و مقامی که خطیب داشت، او را تحمل می کردند و آزارش را مصلحت نمی دیدند. تا یکی از خطیبان آن دیار که با او دشمنی نهانی داشت، یک بار به احوالپرسی او آمد و به او گفت: تو را خوابی دیده ام، خیر باد. گفتا چه دیدی؟
گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحتی بودند.
خطیب، اندرین سخن، لَختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابی است که دیدی. زیرا که مرا، بر عیب خود آگاه گردانیدی. معلومم شد که آوازی ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنجند. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم، مگر به آهستگی.
از صُحبتِ دوستی به رنجم
که اخلاقِ بَدَم، حُسن نماید
کو دشمنِ شوخْ چشمِ ناپاک
باب چهارم، در فواید خاموشی
حکایت نهم:
برای خرید خانه ای مردد بودم. جهودی گفت: من از کدخدایان این محله هستم. وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایه منی!
خانهای را که چون تو همسایه است
دَه دِرَم سیمِ بَد عَیار اَرزَد
لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگِ تو، هزار ارزد
حکایت دهم:
یکی از شعرا، پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. امیر فرمود تا جامه از او بر کَنَند و از ده به درش کنند.
شاعر مسکین، برهنه در سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، زمین یخ زده بود. عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند که سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید و گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه.
شاعر گفت: جامهٔ خود میخواهم اگر انعام فرمایی.
امیدوار بُوَد آدمى، به خِیرِ کَسان
مَرا به خیر تو امید نیست، شَر مَرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه اش را پس داد و قبای پوستینی بر آن مزید کرد و دِرَمی چند بدادش.
حکایت یازدهم:
ستاره شناسی، به خانه درآمد. مرد بيگانه ای را ديد که با زن او بهم نشسته بود. دشنام و ناسزا گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برين واقف بود گفت:
تو بَر اوجِ فَلَک چه دانی چيست
که ندانی که در سَرايت کيست
حکایت دوازدهم:
خطیبی بد آواز، خود را خوش آواز می پنداشت. چنان که گوئی، صدای ناخوش کلاغ در آهنگ آواز اوست. یا آیۀ “همانا که ناهنجارترین آوازها، آواز خران است” در شأن او نازل شده.
مردم قریه، از صدای او در رنج بودند. اما به علت جاه و مقامی که خطیب داشت، او را تحمل می کردند و آزارش را مصلحت نمی دیدند. تا یکی از خطیبان آن دیار که با او دشمنی نهانی داشت، یک بار به احوالپرسی او آمد و به او گفت: تو را خوابی دیده ام، خیر باد. گفتا چه دیدی؟
گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحتی بودند.
خطیب، اندرین سخن، لَختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابی است که دیدی. زیرا که مرا، بر عیب خود آگاه گردانیدی. معلومم شد که آوازی ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنجند. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم، مگر به آهستگی.
از صُحبتِ دوستی به رنجم
که اخلاقِ بَدَم، حُسن نماید
کو دشمنِ شوخْ چشمِ ناپاک
تا عِیبِ مرا به من نماید؟
حکایت سیزدهم:
شخصی، در مسجد سِنجار (شهری در سوریه) به قصد نیکی و عبادت، اذان می گفت. اما با صدائی ناهنجار که شنوندگان را ازو نفرت بودی. صاحب مسجد، امیری عادل و نیک سیرت بود، که نمیخواست آن شخص، دل آزرده گردد، او را طلبید و گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذنانند قدیم، که هر یکی را پنج دینار می پردازم. ترا ده دینار میدهم تا جایی دیگر بروی و اذان دهی.
برین قول توافق کردند و اذان گو، برفت. پس از مدتی در گذری، پیش امیر باز آمد و گفت: ای امیر، حیف شد که مرا به ده دینار از مسجد به در کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر از خنده، بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی؛ که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه، کس نخراشد ز روی خارا گِل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل