همین یکشنبه، هشتم ماه می، روز مادر است.
هرگاه، صحبت از مادر می شود، من عظمت مادر را با عظمت کائنات، مقایسه می کنم.
اگر کائنات برای من وجود دارند، برای آن است که مادرم وجود داشت.
سال هاست که من این گوهر یگانه و فرشته زندگیم را از دست داده ام و هرگاه به یاد عشق و محبت او می افتم، تمام ذرات وجودم، پر از مهر مادرم می شود.
من، درباره هر موضوعی در دنیا در حد توان و معلوماتم، می توانم قلم بزنم و یا سخنی بگویم، اما هنگامی که به موضوع مادر می رسم، زبان و قلم، ناتوان و نارسا می شوند.
به همین دلیل، اجازه بدهید این هفته، چند حکایت کوتاه درباره مادر را که قبلا در مجله شهرما چاپ کرده ایم، دوباره با هم آنها را بخوانیم.
اگر مادرتان زنده است، به دست بوسی او بروید و اگر از شما دور است، با او تماس تصویری برقرار کنید و از راه دور مهرورزی کنید و یا اگر وجود نازنینش، دیگر در این جهان نیست، یادش را گرامی بدارید.
فرشته
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:
– میگویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی، چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:
– در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛
اما کودک، هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه، پس گفت:
– اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد و گفت:
– فرشته تو، برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:
– من چگونه میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند، او را نوازش کرد و گفت:
– فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری، به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:
– وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خداوند، برای این سوال هم پاسخی داشت:
– فرشتهات، دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید:
– اگر در زمین، انسانهای بدی باشند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
– فرشتهات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
در آن هنگام، بهشت آرام بود؛ اما صداهایی از زمین شنیده میشد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی، یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
– خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، پس لطفا نام فرشته ام را به من بگو..
خداوند، شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
– نام فرشتهات مهم نیست، تو میتوانی او را مادر صدا کنی.
تولدت مبارک
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط، مادرش بود.
پسر با عصبانیت گفت:
– چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت:
– ۲۵ سال پیش در همین موقع شب، تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم پسرم، تولدت مبارک.
پسر، از اینکه دل مادرش را شکسته بود، تا صبح خوابش نبرد.
صبح که شد، سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه مادرش شد، او را پشت میز تلفن، با یک شمع نیمه سوخته یافت. اما دیگر، مادر در این دنیا نبود.
پاینده و پویا باشید