خلاصه ای از قبل:
دستان هوشنگ می لرزید، چشمانش پر از اشک بود. او با صدایی لرزان، در حالی که غم و درد در صدایش موج میزد، دستان سرد و خشکیده و لاغر همسرش سارا را در دست گرفته بود و گفت:
سارا، عزیزم آرزوی من در زندگی خوشبختی و رفاه تو و میترا بوده و هست، من همیشه سعی کرده ام در حد توانم برای تو شوهری مناسب و برای میترا پدری خوب و لایق باشم و بر سر عهد و پیمان خود تا جان در بدن دارم خواهم ماند. تأسف من برای خود توست. سارای عزیز فداکار، مهربان، با احساس، پس از رفتن تو، من چگونه زندگی کنم و به چه امیدی درِ این خانه را باز کنم. خانه ای که امید من بود، مأمن آسایش و آرامش من بود. هر چه سختی بود در کارخانه تحمل میکردم، هر چه بدبختی بود می کشیدم، هر حرف سنگین و ناملایمی بود می شنیدم، ولی با آمدن خانه و دیدن رخسار شاد و لبخند ملیح تو حتی تمام غمهای عالم هم برایم، پشیزی ارزش نداشت……
ادامه داستان:
سارا گفت: هوشنگ عزیزم میدانم که چقدر مرا دوست داری و میدانم که پس از رفتن من، زندگی بر تو چهره کریهی نشان خواهد داد ولی چاره ای نیست. اکنون من مجبورم به تو وظیفه بزرگتری را محول کنم و آن، پرورش و بزرگ کردن و به ثمر رساندن میتراست. من غم مردنم را نمی خورم زیرا از مرگ ترسی ندارم. در واقع مرگ یک خواب طولانی و یک رهایی ابدی است و رنجی ندارد. نگرانی من برای میتراست.
هوشنگ گفت: من به تو قول میدهم، قول شرف میدهم از میترا مانند چشمانم مواظبت کنم و آرزوی تو را برای بزرگ کردن او برآورده کنم.
سارا به آرامی گردنش را خم کرده به هوشنگ گفت:هوشنگ جان لطفاً این گردبند را از گردنم باز کن. هوشنگ ابتدا سر او را بوسید و سپس به آرامی گردنبند یاقوتی که برگردن سارا بود را باز کرد.
سارا گفت: هوشنگ جان، این یادگار مادر من است که از مادرش به او ارث رسیده و من می خواستم موقع عروسی میترا، آن را بگردنش بیاویزم. آن را نگه دار و وقتی میترا عروسی کرد و در لباس سفید عروسی ظاهر شد، بگردنش بیاویز و بدان که روح من در همه جا و همه لحظات عمر همراه و نگران تو و میتراست.
آن شب در میان آه و اشک و افسوسِ هوشنگ و میترا گذشت. روزگار و سرنوشت بدون توجه به گریه ها و ناله های آنها در گردش بود ولی حال سارا روز بروز بدتر می شد، بطوری که هنوز یک ماه از آن شب نگذشته بود که سارا سرانجام دار فانی را وداع گفت و هوشنگ با دنیایی از غم و اندوه او را بخاک سپرد……
پس از مراسم خاکسپاری، طبق معمول مدتی اقوام دور و نزدیک در خانه هوشنگ بودند و با تسلی های خود سعی داشتند مرهمی بر زخم دل پدر و دختر بگذارند. میترا افسرده بود، او هنوز مرگ مادر را باور نداشت.
در مغز کوچک او و در خیال و باور او، مردن غیر قابل تصور تر از آن چیری بود که اتفاق می افتاد. تنها پرسش هایی همیشگی برای او بجای مانده بود چرا؟ چرا برای من؟ چرا باید من بی مادر بشوم و پس از این چه خواهد شد؟ کجا رفت؟ آن مادر از جان شیرین ترم؟ کجا رفت؟ آن نازنینی که آرام دل و جانم بود؟ خدایا چرا اینطور شد چرا به یکباره آشیان گرم ما بهم ریخت و حالا پس از آن چه خواهد شد؟
دیگر چه کسی مرا بمدرسه میفرستد؟ چه کسی بدرقه ام میکند و چه کسی به پیشوازم می آید؟ کیست که نگرانم باشد؟ سرم را به دامان چه کسی بگذارم؟ دیگر هرگز لبخند مهربان او را نخواهم دید. میترا شبها آهسته و به دور از چشم پدر گریه میکرد. گریه هایی که در گلو خفه میشد و شاید هرگز پدر از آن مطلع نشد.
ایام درگذر بود و زمان می گذشت. هوشنگ بهتر توانست خود را با شرایط جدید وفق بدهد. گرچه از دست دادن سارا، زنی که از صفر و از هیچ، کاخی از مهر و محبت برایش ساخته بود، بسیار سخت و سنگین بود. ولی به هر تقدیر سرنوشت را پذیرفت و طبق معمول، هر روز از صبح سر کار می رفت و تاپاسی از شب کار میکرد، کاری سخت و طاقت فرسا و هنگامی که به خانه بازمیگشت، با منزلی سرد و بی روح و در هم ریخته مواجه بود.
شب هنگام برای هوشنگ، نوبت کار در خانه بود. گرچه او نهایت کوشش خودش را میکرد که جای خالی مادر را برای میترا پر کند ولی این مشکل آنقدر بزرگ بود که حتی خانه برای هوشنگ هم محیطی سنگین و خفقان آور بود.
به زودی زندگی آرام و بدون دغدغه آنها بهم ریخت و هوشنگ مجبور بود خارج از خانه و هم در خانه کار کند. او خسته بود. وارفته بود و نمی توانست زندگی را بچرخاند. هوشنگ توقع داشت میترا در خانه کار کند و در امور زندگی با او همراه باشد، در حالی که میترا کم سن تر از آن بود که موقعیت را بفهمد. او احتیاج به مادر داشت، غم بی مادری او را چنان افسرده کرده بود که کم کم در انجام تکالیف مدرسه اش مشکل پیدا کرد. امیدش را از دست داده بود. به نوعی او از پدرش توقع زیادتری داشت و بخوبی حس میکرد که پدر قادر به انجام وظایف مادری نیست.
هنوز یکسالی از مرگ مادر نگذشته بود که جر و بحث های طولانی و بگو مگوهای دائمی بین هوشنگ و میترا شروع شد.
چه زود و چه آسان، بهار زندگی آن دو مبدل به خزان شد! هوشنگ اوائل دیر به خانه می آمد و فکر می کرد با چه امیدی به خانه بروم؟ کجاست زنی که منتظر من باشد؟ بجز یک اجاق سرد، خانه ای خالی و دختری ماتم زده و افسرده، چه کسی منتظر من است و چون دیر به خانه میرسید، با قهر و اخم دخترش روبرو می شد. دختر ساعتها در خانه تنها بود. پس از برگشتن از مدرسه، یکراست به خانه می آمد ولی چه خانه ای!
کسی در آنجا منتظرش نبود. او حوصله انجام کارهای خانه را نداشت. محیط سرد بود. خاکستری بود. از در و دیوار غم می بارید و همین مسئله بزودی دوستانی دور و بر هوشنگ جمع شدند. جماعتی فرصت طلب! یک روز یکی از دوستان هوشنگ به او گفت: هوشنگ خان دنیا اینقدر ارزش غم و غصه خوردن را نداره، بیا برویم خانه ما، تا تو را حال بیاوریم و بفهمی که دنیا یعنی چه….. و بدین سان بود که پای هوشنگ به خانه اکبر باز شد.
اکبر همکار هوشنگ بود. مردی معتاد و همه فن حریف که از هیچ کار خلافی روی گردان نبود. اولین شبی که هوشنگ پای منقل وافور نشست، به ظاهر، آخرین روز بی غمی زندگیش بود. دیگر کار هوشنگ معلوم بود، هر شب تا پاسی از شب گذشته، در خانه اکبر و کنار منقل ولو بود و نزدیک صبح نشئه به خانه باز می گشت و چون شب تا صبح بیدار بود، لذا توان کار کردن را هم نداشت. از اینرو صبح ها مجبور بود بخوابد و یا دیر سر کار برود.
هوشنگ از کار کردن طفره میرفت و با بهانه های گوناگون و دلایل بچه گانه سر کار حاضر نمی شد. غیبت های مکرر و استراحت هایی که بزور و یا با دروغ و کلک از دکترها می گرفت، روبروز بیشتر میشد.
به حدی که بالاخره کارفرمایش پس از اخطارهای زیاد او را از کار اخراج کرد و این بدبختی بزرگتری بود که نصیب آنان گردید.
میترا دختری جوان و در دوران حاد و پر مخاطره بلوغ، به تنهایی مجبور بود بار سنگین غمها را به دوش بگیرد.
پدرش خانه نشین شد و برای امرار معاش از فروش وسایل خانه شروع کرد. هر هفته تکه ای از وسایل یا فرشی، چیزی را می فروخت و تا آخر هفته با آن سر میکردند. روزها هوشنگ در خانه بود، تا ظهر می خوابید و بعد از ظهر پای منقل ولو میشد و شبها اکثراً به خانه این دوست و آن دوست میرفت.
هیچ چیز بجز اعتیاد و رفع خماری برای هوشنگ مهم نبود. او حتی به میترا هم توجهی نداشت. میترا کم کم درس و مشق را رها کرد. او هم به دبیرستان نمی رفت. نمراتش خراب شد. اعتراضات معلمین بجائی نرسید.
کسی نبود که پیگیر کار او باشد و میترا هم کم کم درس و مدرسه را ترک می کرد. او در دروس دبیرستان افت داشت نامه های مدرسه یکی پس از دیگری بی جواب می ماند. آخرین باری که میترا به مدرسه رفت، با توبیخ شدید ناظم مواجه شد او میترا را به دفتر مدرسه احضار کرد و گفت:
میترا باید بدانی که غیبت های مکرر تو و عدم انجام تکالیف درسیت بحدی شده که حتماً باید پدرت به مدرسه بیاید و راجع به افت درسی تو توضیح بدهد…
آن روز آخرین باری بود که میترا به دبیرستان رفت. میترا ترک تحصیل کرد.
برای هوشنگ دبیرستان نرفتن میترا اهمیتی نداشت. میترا هم روزها در خانه بود. یا می خوابید و یا با دوستان جدیدی که پیدا کرده بود در کوچه و بازار و این پارک و آن پارک پرسه میزد. میترا می دانست که پدرش معتاد شده و هر روز به چشم خود میدید که زندگی برای آنها سخت و سخت تر می شود.
رابطه پدر و فرزندی کم کم از بین رفت. در جایی که اعتیاد باشد، فقر هم قدم می گذارد و چون فقر و اعتیاد دست بدست هم بدهند، نابودی فرا میرسد. هوشنگ خانه را فروخت و آپارتمان کوچکی در یکی از محلات پایین شهر اجاره کرد.
دختر به راه خود و پدر به راه خود! هر یک مثل دو بیگانه زیر یک سقف زندگی میکردند. اعتیاد همیشه نابود کننده زندگی هاست.
آنچه که رنج و غم میترا را افزون می ساخت و پس از مرگ مادر کشنده تر از همه بود، شکنجه اعتیاد پدر بود، پدری که بی توجه به سرنوشت و آینده دختر و قولی که به همسر خود داده بود، به قهقرا میرفت.
میترا دوستانی جدید پیدا کرده بود، گاه به خانه آنها میرفت و ساعاتی را با آنها می گذراند. نمیدانم گفته کدام یک از بزرگان است که میگوید: “تصمیمات، زندگی را عوض می کند نه شرایط” و درباره میترا جمله فوق کاملاً صادق بود، گرچه مرگ مادر و از هم پاشیدگی زندگی بدست میترا نبود ولی باختن خود و گم شدن در گرداب مسایل، چیز دیگری بود.
در یکی از همین روزها بود که میترا از طریق دوستش ندا، با کامبیز آشنا شد. اولین باری که میترا کامبیز را دید در واقع جشن تولد ندا بود.
میترا دخترخیلی زیبایی نبود، قدی متوسط داشت چهره اش سبزه بود چشمانی ریز و بینی پهن و نسبتاً بزرگ، تمام صورت او را پر کرده بود.
تنها نقطه زیبایی که میشد در قیافه اش پیدا کرد، لبان درشت گوشت آلود و قرمز میترا بود. میترا نیز از زیبایی لبهایش مطلع بود و سعی داشت این نقطه قوت خود را به اوج برساند….
پنجشنبه غروب میترا با دقت تمام، لباس پوشید. یک تاپ کرم رنگ زیبا که به تازگی خریده بود و یک شلوار قهوه ای خوش دوخت. موهای پر پشت و خرمائیش را در پشت سر بست. به دقت آرایش کرد و سعی نمود به کمک خط چشم ریمل، تا حد زیادی، ریزی چشمانش را جبران کند. پدرش طبق معمول در خانه نبود و کسی نبود که از او اجازه بگیرد یا بپرسد کجا میروی؟ میترا کاملاً آزاد بود.
حدود ساعت 8 شب بود. میترا دو سه بار به آژانس سر کوچه شان زنگ زد و تقاضای ماشین کرد ولی چون پنجشنبه شب بود و آژانس ها اکثراً مشتریان زیادی داشتند، نتوانست ماشین پیدا کند.
میترا نا امید شده بود و نمی دانست چکار کند. به ناچار به ندا زنگ زد و گفت:
سلام ندا جون حالت چطوره؟
ندا گفت: خوبم، کجایی دختر؟ همه دوستان آمده اند، ما منتظرت هستیم.
میترا کمی مِن و مِن کرد و گفت:
ندا جون، من از خدا میخوام که بیام ولی بابام خونه نیست. منهم ماشین ندارم، هرچی به آژانس سرکوچه زنگ می زنم، میگه ماشین نداریم.
ندا گفت اینکه غمی نداره الان برادرم کامبیز رو میفرستم دنبالت.
میترا گفت: وای نه! باعث زحمت برادرت میشه.
ندا گفت: نه بابا چه زحمتی، چند ساعتی با هم خوش هستیم، بعدش هم میگم تو رو برسونه خودنه….
میترا تشکر کرد. او از خدا میخواست که کسی دنبالش بیاید.
دوباره خودش را در آینه ورانداز کرد. او هنوز بیست سال بیشتر نداشت. در عنفوان جوانی، در بحبوحه کمال، در دورانی که بیشتر احساس عمل می کند تا عقل.
میترا منتظر ماند. حوالی ساعت 9 با صدای زنگ آیفون از جا بلند شد، گوشی را برداشت و گفت: بله بفرمائید.
صدایی بسیار زیبا، رسا و مؤدب و نافذ از آن سوی گوشی پرسید:
- ببخشید، میترا خانم شما هستید؟
- بله خودم هستم.
- من کامبیز برادر ندا هستم. اگر ممکن است تشریف بیاورید تا شما را به میهمانی خواهرم ببرم.
چشم، اجازه بفرمایید، الان می آیم.باعث انزجار و فرار هر دو از خانه بود.
ادامه دارد………….