حرف دل جوانان دیروز و احتمالن امروز است که در شبکه های اجتماعی، از این سوی جهان به آن سوی جهان سرگردان است:
“ما که جوانی نکردیم. یعنی، وقت و حوصله اش را نداشتیم. ما سرمان شلوغ بود، خیلی شلوغ. به قدری فکر و مشغله روی سرمان سنگینی می کرد که درک درستی از سن و سال نداشتیم. حتی کودکی هم نکردیم، چشم باز کردیم و پیر بودیم. جوری شکستیم که زبان اعتراضمان بند آمد. ما قربانیان بدترین برهه ای از تاریخ بودیم. نسل جوانی های برباد رفته نسل بحران و بی تکلیفی. نسلی که بدون فریاد، در دل آتش زمانه سوخت.”
این موضوع باعث شد که یاد شعری افتادم که سالها پیش درغربت سروده بودم:
تو عالم بچگی بودم که یهو
خیر پیری مو داد موی سپید
باغ عمرم بی بهار خزون شده
روح من گلهای شادی را نچید
جوونی رو ندیدم تا که به پیری رسیدم
از بهار جوانی شاخه گلی هم نچیدم
این روزها داریم زندگی عجیبی را تجربه می کنیم و هی روزها را به شب و شب ها را به روز میرسانیم، بدون آنکه استفاده مناسب و شایسته ای از عمرمان کرده باشیم.
انقلاب ناشگون ایران، باعث شد که یکی دو نسل از ما، آنگونه که باید و شاید زندگی نکردیم و جوانی نکرده، به مرز پیری رسیدیم. حتا صدها هزار نفر از ما، نتوانستند از مرز جوانی هم بگذرند و ناکام از این دنیا رفتند.
دنیای عجیب و غریبی است. همچون مسخ شده ها، انگار در جنگلی از ترس و وحشت زندگی میکنیم. نفهمیدیم چگونه مهاجرت کردیم، نه در وطن بودیم و نه در غربت! چه میشود گفت و چه میشود کرد؟!
اما یاران با همه این ناامیدی ها و با همه سیاهی ها و تباهی ها، انگار باز خدا نور کوچکی را که هنوز سوسو می زند، در گوشه ای از آسمان امیدمان، روشن نگهداشته است.
صبور باشیم، این نیز بگذرد. این نیز بگذرد.