باب چهارم، در فواید خاموشی
حکایت چهاردهم:
ناخوشآوازی به بانگ بلند قرآن میخواند. صاحبدلی برو بگذشت و گفت ترا اجرت خواندن چندست؟ گفت: هیچ.
صاحبدل گفت پس این همه زحمت چرا بر خود روا میداری؟
گفت: از بهر خدای میخوانم.
صاحبدل گفت: از بهر خدای مخوان.
گر تو قرآن بدین نَمَط خوانی
بِبَری رونقِ مسلمانی
نمط = طریقه؛ روش.
پایان باب چهارم گلستان.
باب پنجم، در عشق و جوانی
حکایت یکم:
از حسن مِیمندی (وزیر سلطان محمود غزنوی) پرسیدند: سلطان محمود، چندین غلامِ صاحب جمال دارد که هر یک در جمال و دل انگیزی، سرامد جهانند. چگونه است که سلطان با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد، چنان که با ایاز (غلام مورد علاقه سلطان) که حسنِ چندانی هم ندارد؟
گفت: هر چه به دل فرو آید، در دیده نکو نماید.
هر که سلطان مُریدِ او باشد
گر همه بَد کُند، نکو باشد
وآن که را پادشه بیندازد
کَسَش از خِیلخانه ننوازد
کسی به دیده ی انکار اگر نگاه کند
نشانِ صورتِ یوسف، دهد به ناخوبی
وگر به چشمِ ارادت نگه کُنی در دیو
فرشته ایت نماید به چشم، کَروبیَ
خیلخانه= اقامتگاه سپاهیان. – کروبی= فرشته مقرب؛ مهتر فرشتگان.
حکایت دوم:
گویند خواجه ای (بزرگی)، غلامی با حسن و جمال داشت و و با وی از راه مودت و دیانت، نظری داشت. با یکی از دوستان گفت: دریغِ این بنده با حُسن و شمایلی که دارد، اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی.
گفت: ای برادر! چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد، مالک و مملوکی برخاست.
خواجه با بنده ی پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده
نه عجب، کاو چو خواجه حُکم کند
واین کشد بار ناز، چون بنده
حکایت سوم:
پارسائی را دیدم به محبت شخصی گرفتار. نه طاقتِ صبر و نه یارایِ گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی، ترکِ اَمرَد پرستی نگفتی و گفتی:
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغِ تیزم
بعد از تو مَلاذ و ملجائی نیست
هم، در تو گریزم اَر گریزم
باری، ملامتش کردم و گفتم: عقل نفیست را چه شد تا نَفْسِ خسیس (فرومایه) غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:
هر کجا سلطانِ عشق آمد نَمانْد
قُوَّتِ بازوی تقویٰ را محل
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟
ملاذ= پناه؛ پناهگاه.
وحل= گل و لای؛ منجلاب.
حـکایتهای گلستان سعدی به زبان ساده
