مهربانی و لطافت مادر را بارها یاد کرده ایم و ستوده ایم، ولی، لحظه های ناب خشم و قهر او را نیز می ستاییم؛ لحظاتی که پایمان در راه، می لغزید و سوی بیراهه می رفتیم؛ لحظاتی که دست، به خطا می بردیم و از سر جهل،راه عصیان پیش می گرفتیم و نه به کلام او دل می سپردیم و نه به نگاه زنهار زده اش اعتنائی می کردیم. سر در گریبان جهالت فرو کرده، راه خود را می رفتیم و او، چون کوهی سترگ، راه بر ما می بست و چون رودی خروشان،می خروشید، آن گونه که ما، خود را خردتر از آن می دیدیم که نافرمانی کنیم و چه زود، پرده جهالتمان دریده می شد و چشم دلمان گشوده و می دیدیم که با آن خشم لبریز از مهربانی اش، چگونه راه ما را بر پرتگاه خطا بسته است و آنگاه، فروتنانه به سپاسش می نشستیم.
گام به گام رو به سعادت:
مادر، در کنار همه محبت های مادرانه و عاطفه بی پایانی که خداوند به او بخشیده، چون راهنمایی است که کودک را از همان ابتدا با اصول اخلاقی آشنا می کند. او با نقل داستان های واقعی یا تخیلی، تذکر گام به گام و بیان کودکانه از واقعیت ها و بایدها و نبایدها، کودک را با رفتاری مطلوب، پرورش می دهد؛ آن گونه که این رفتارها از همان آغاز کودکی، در وجود کودک، برجسته می شود. چنین مادرانی که راه سعادت را بر روی فرزندان خود می گشایند، شایسته تحسین و پاداش الهی هستند.
در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت می برد که ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر، وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد، پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح، با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله، بازوی پسرش را گرفت. تمساح، پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسرش در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح،سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش، جای زخم ناخن های مادرش دیده می شد.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد، از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر، زخمها را نشان داد و سپس با غرور عجیبی، بازوهایش را نشان داد و گفت ،” این زخم ها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.”
مادرم، عشقت پایدار
شبی، پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و یک برگه کاغذ را به او داد .مادر، دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. پسرش با خط بچگانه نوشته بود:
صورتحساب:
کوتاه کردن چمن باغچه
۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم
۱ دلار
مراقبت از برادر کوچکم
۳ دلار
بیرون بردن سطل زباله
۲ دلار
نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم
۶ دلار
جمع بدهی شما به من:
۱۷ دلار
مادر، لحظه ای به چشمان منتظر پسر، نگاهی کرد وسپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش،این عبارت را نوشت:
بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی
هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم
هیچ
برای تمام زحماتی که در این سال ها کشیدم تا تو بزرگ شوی
هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت
هیچ
و اگر همه ی این ها را جمع بزنی، خواهی دید که هزینه ی عشق من به تو، هیچ است.
وقتی که پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود، خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: مامان دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت :قبلا به طور کامل پرداخت شده.
اگر در کنار مادر خود هستید، او را ببوسید و اگر از او دورید، با او تماس بگیرید و اگر او از دنیا رفته است، برایش دعا کنید.