همین یکشنبه 19 جون، “روز پدر” است.
گاهی اوقات، باید سخنان ارزشمند، شیوا و پر محتوا را بارها و بارها تکرار کرد. چون تکرار چیزهای با ارزش و پر معنی، اثری دو چندان دارد.
باید همیشه به عزیزانمان، مهر و دوستی خود را ابراز کنیم. نه سالی یکبار، بلکه هر چند روز یکبار و حتی هر روز، چند بار.
زمان پیش میرود و انسان ها سالخورده می شوند، و معلوم نیست که بتوان دوباره جمله “دوستت دارم” را به عزیزانمان، بگوییم.
پس، اکنون که فرصتی هست، جمله “دوستت دارم” بگوییم و با تمام وجودمان از گفتنش هم لذت ببریم که بعدها حسرت خوردن، سودی نخواهد داشت.
متأسفانه، امروزه، اعضای خانواده ها زیاد بهم نمی رسند، شاید به این دلیل که از هم دورند و یا اینکه آنقدر مشغول کارهای متفرقه هستند که دیگر فرصت از هم آگاه شدن و ابراز دوستی ها وجود ندارد.
خدا می داند که پدر و مادر و بطور کلی بزرگ ترهای ما، تا چند صباح دیگر در میان ما باشند!
اما اکنون که آنها را در کنارمان داریم، شایسته است که از زحمات بی دریغ و فداکاری های با ارزششان، قدردانی کنیم و ضمن آرزوی سلامتی و طول عمر برایشان، صادقانه و خالصانه در خدمتشان بکوشیم؛
فردا، ما نیز همچون آنها پیر و شکسته خواهیم شد و آن زمان، ما نیز برای دیدار عزیزانمان، چشم به راه خواهیم بود و گوش هایمان تشنه شنیدن محبت های آنان خواهد شد.
پدر، ستون خانواده است، خاموش ولی درونش در جوش و خروش.
چند نکته با ارزش از یک جوان، برای پدرش:
• پدرم، تنها کسی است که باعث میشه تا من، بدون شک بفهمم که فرشته ها هم می توانند مرد باشند.
• بعضی آدم ها، تا وقتی کوچکند، دوست دارند برای پدر و مادرشان، هدیه بخرند، اما پول ندارند. وقتی بزرگتر می شوند، پول دارند ولی وقت ندارند. وقتی هم که پیر می شوند، هم پول دارند و هم وقت ولی دیگر پدر و یا مادر ندارند.
• وقتی پشت سر پدرت، از پله ها میای پایین و می بینی چقدر آهسته راه میره ، می فهمی پیر شده!
• وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، می فهمی پیر شده!
• وقتی بعد از غذا یه مشت دارو می خوره، می فهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه…
• وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های توست، دلت می خواد که بمیری.
• پدرم هر وقت می گفت: “درست می شود”. تمام نگرانی هایم، به یک باره از بین می رفت.
• سلامتی اون پدری که شادی شو، با زن و بچه اش تقسیم میکنه، اما غصه ها شو با خلوت تنهایی اش!
***
این هم، درد دل یک دختر با پدرش:
بابای گلم،
خدایا چقدر امروز سخته….
سلام بابا جونم
بابا امروز، روز پدره، بابا جونم کجایی؟ می خوام بیام دستاتو ببوسم و امروز رو بهت تبریک بگم
بابا جونم، تو با تمام وجودت، برای آسایش و راحتی ما، مایه گذاشتی و من خوب می دونم که در مقابل شکست هایی که زندگی، بهت تحمیل کرد، به خاطر ما،
مردونه ایستادگی کردی و نذاشتی آب تو دل من و خواهرم تکون بخوره.
غم های بی شمار زندگیت رو نمی شمارم که قابل شمارش نیست، اما ممنون که هرگز اشک به چشمانت نیاوردی.
چون، خوب می دونستی که بغض تو، مساوی بود با در هم شکستن ما.
تو نگرانم نباش بابا!! من همه چیز را از تو یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه با تو باشم، بی آنکه تو پیشم باشی !
دلم برای نفس هایت و برای دست هایت، تنگ شده، بابا.
می دونی، این چند روزه که بغض از گلوم نرفته
دیشب موقع خواب، نفسم بالا نمیومد،
چقدر این چند روز، دیر می گذره..
بابای خوبم، دلم داره می سوزه
آخ اگه بدونی که چقدر اینجا جات خالیه
بابا، حالم خیلی بده…آخه تو چرا نیستی که مثل همیشه دلداریم بدی.
اولین سالیه كه در روز پدر، در كنار ما نیستی
دلم برایت خیلی تنگ شده.
بابا جون، مثل همیشه، دخترت شرمنده است ….
ولی به تو قول میدم باز هم بیام اینجا و سنگ مزارت رو با اشک هام بشورم.
روزت مبارک بابا، دخترت
من، سال هاست که پدرم را ندیده ام، میدانم که پیر و شکسته شده است و باز هم می دانم که آرزوی دیدن مرا دارد. اگرچه من نمی توانم به دیدارش به ایران بروم، اما از راه دور، دستش را می بوسم و آرزو می کنم که قلب پر از ناگفتنی هایش، برای سال ها همچنان بتپد.
روز پدر، بر همه پدران فداکار ایرانی مبارک باد.
پاینده و پویا باشید