در چه دنیای شگفت انگیزی زندگی می کنیم که با چه وضعیت عجیب و ناامنی همراه است. هیچ منطق علمی هم وجود ندارد ثابت کند که می توان زندگی را دوباره تکرار کرد. به عبارت دیگر، ما فقط یکبار به دنیا می آئیم و یک بار هم زندگی می کنیم.
اما چرا این زندگی پر تنش، به دست انسانهائی که توقع بیشتری نسبت به حق خود دارند، به دریای متلاطم و پر آشوبی تبدیل می شود؟ این همه حرص و زیاده خواهی برای چیست؟
شاعر گرامی، هوشنگ ابتهاج می گوید:
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
ولی ما انسان های ساده و بیطرف، هر چه سعی می کنیم که زندگی را زیبا ببینیم، باز رهبران دروغین و نامتعادل، با کارهای غیر انسانی شان، یک غافلگیرانه به صورتمان می زنند تا ما را از رویای شیرین به در آورند.
من، بارها در سرمقاله هایم گفته ام که همه گرفتاری های بشر، از رهبران مذهبی و سیاسی است. هرگز یک انسان معمولی را نمی بینیم که یکباره و به طور خودکار بمب بخودش ببندد و راه بیافتد تا در یک لحظه، هم خودش را منفجر کند و یک عده زن و بچه بی گناه را به قتل برساند. یا هیچ سربازی و یا افسری بخودی خود، راه نمی افتد که سربازان و مردم عادی را در یک کشور بیگانه، با بمب و مسلسل به قتل برساند. این نیست مگر اینکه همه آنها توسط رهبران مذهبی و سیاسی شان، برانگیخته شده باشند.
ما، با چنان دنیای بد و بی اعتباری روبرو هستیم که نمی توانیم دیگر به هیچ چیز و هیچ کسی اعتماد کنیم. براستی نمی دانیم که چه کسی راست می گوید و چه کسی ریاکار است؟
بعضی از شما خوانندگان عزیز مجله شهرما که همچون من، جزو جوانان قدیم هستید، وقتی به یاد گذشته ها می افتیم می بینیم که در طول عمرمان، چه تغییرات بزرگ و باور نکردنی ای را دیده ایم که به قول معروف: سرمان سوت می کشد و اگر فرصتی پیش آید، حتماً حسرت همان زمان هایی را می خوریم که سادگی و بی پیرایگی، در همه جا حضور داشت و جاری بود.
یکی با نگاه حسرتبار به گذشته، نوشته بود:
ببخشید، یک سكه دوزاری دارید؟
میخواهم به گذشته ها زنگ بزنم!
به آن روزهای دور …
به دل های بزرگ،
به محل كار پدرم،
به جوانی مادرم،
به کوچه هاى كودكى،
به هم بازیهاى محله مان.
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام،
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری،
به زنگ هاى تفریح مدرسه،
به زمستانی که با زمین قهر نبود،
به بخارى نفتى که همۀ ما را با عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند …
می دانم …
آری میدانم كه تو هم، دنبال سكه میگردى !!
افسوس … هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی، دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد …
حیف …
صد افسوس که دوزاری مان به موقع نیفتاد!
اما یاران، ما باید لحظه هائی را که هم اکنون در آنیم، دریابیم. حالا که هستیم و نفس می کشیم، قدر یکدیگر را بدانیم و سعی کنیم از همه چیز زندگی لذت ببریم.
تا ببینیم که رهبران دروغین، فردا ما را به کجا خواهند برد و تا فردا، چه کسی تاس را بچرخاند و بریزد!